الف. “فکر نمیکردم به اینجا برسم. فقط یه چهارم قرص بود، فقط برای یه کم آروم شدن…”
سعید ۲۶ ساله، نگاهش را از من میدزدد. دستهایش بیقرار روی زانوانش تکان میخورند. با صدایی گرفته میگوید:
“همهچی از یه شب شروع شد. خیلی استرس داشتم، یکی از دوستام گفت یه تیکه از قرص متادون بخور، آرومت میکنه…”
چشمهایش قرمز و خستهاند. انگار هزار سال نخوابیده باشد. چهرهاش نشانی از آن پسر پرانرژی چند سال پیش ندارد.
“صبح که بیدار میشم، اولین فکرم اینه که قرصمو بردارم…”
سعید نفس عمیقی میکشد و چشمانش را میبندد. انگار به چیزی فکر میکند، بعد آرامتر ادامه میدهد:
“یه بار سعی کردم کمش کنم. یه نصف قرص کمتر خوردم، اما شب که شد، جهنم شد…”
سعید در سکوت به زمین خیره میشود. لبهایش را روی هم فشار میدهد و انگار میخواهد چیزی بگوید، اما نمیتواند.
“کاش میشد برگردم به اون روزی که برای اولین بار قرصو خوردم…”
دیدگاهتان را بنویسید