الف. “من نمیخوام شبها بخوابم! چون میترسم دوباره اتفاق بیفته.”
پارسا ۷ ساله، با ناراحتی روی کاناپه نشسته و پاهایش را جمع کرده است. انگشتانش را در هم قلاب کرده و با صدایی آهسته میگوید:
“هر شب که میخوابم، صبح که بیدار میشم، تختم خیس شده… بعضی وقتا حس میکنم که دیگه دوستم ندارن.”
پارسا از وقتی به یاد دارد، با مشکل شبادراری درگیر بوده است… او از رفتن به مهمانیها و خوابیدن در خانه اقوام وحشت دارد.
پدر پارسا، مردی ۳۸ ساله، با چهرهای نگران و کمی خسته، آهی میکشد و میگوید:
“نمیدونم باید چیکار کنم… دلم براش میسوزه، ولی نمیدونم چطور باید بهش کمک کنم.”
مادر پارسا، زنی ۳۵ ساله، دستهایش را به هم میفشارد و با نگرانی میگوید:
“من نگران آیندهشم… میترسم این موضوع باعث بشه اعتماد به نفسشو از دست بده.”
پارسا با اینکه سعی میکند خودش را شاد نشان بدهد، اما اضطراب شبادراری همیشه همراهش است… اما هنوز آن روز نرسیده است.
دیدگاهتان را بنویسید