الف. “من هر کاری دلم بخواد میکنم! هیچکس حق نداره بهم بگه چیکار کنم.”
آرمان ۱۶ ساله، روی صندلی لم داده و با بیاعتنایی پاهایش را تکان میدهد. نگاهی سرشار از خشم دارد و با صدایی پر از چالش ادامه میدهد:
“مدرسه رو دوست ندارم. اصلاً نمیفهمم این درسها چه فایدهای دارن. معلمها فقط میخوان زور بگن. هر بار که چیزی میگن که خوشم نمیاد، یا کلاس رو ترک میکنم یا یه بلایی سرشون میارم. یه بار کیف یکی از معلمها رو پرت کردم توی راهرو، چون گیر داده بود که تکلیفمو انجام بدم. بعدش مدیر و ناظم کلی سرزنشم کردن، اما من برام مهم نیست.”
آرمان بارها به خاطر دعوا و درگیری از مدرسه اخراج شده. از کودکی رفتارهای خشونتآمیز داشته، اما در چند سال اخیر شدت آن بیشتر شده است. او دیگر به هیچ قاعده و محدودیتی پایبند نیست. شبها دیر به خانه میآید، با افراد بزرگتر از خودش نشست و برخاست دارد و چند بار هم از مغازههای محلی دزدی کرده است.
پدر آرمان، مردی ۴۵ ساله، دستش را روی پیشانی گذاشته و با درماندگی میگوید:
“ما هر کاری از دستمون برمیاومد انجام دادیم، ولی انگار فایده نداره. وقتی بچه بود، یه مقدار شیطون بود، اما فکر نمیکردیم کارش به اینجا بکشه. دیگه اصلاً به حرف ما گوش نمیده. چند بار که خواستم جلوی کاراشو بگیرم، جلوم وایستاد و باهام دعوا کرد. دیگه حتی ازش میترسم. یه بار با عصبانیت صندلی رو پرت کرد طرف من، فقط چون ازش خواستم گوشیاش رو بده کنار. نمیدونم باید چیکار کنم.”
مادر آرمان، زنی ۴۰ ساله، اشکهایش را پاک میکند و با صدایی گرفته میگوید:
“بعضی وقتها فکر میکنم من مقصرم. نکنه یه جایی تو تربیتش اشتباه کردم؟ از وقتی یادمه همیشه با هم مشکل داشتیم. کوچیکتر که بود، اگه چیزی رو که میخواست بهش نمیدادم، میزد زیر گریه و همه جا رو به هم میریخت. بزرگتر که شد، گریههاش تبدیل به فریاد و خشم شد. حالا دیگه کار به جایی رسیده که دلم میلرزه وقتی میبینمش. ازش میترسم… از پسر خودم میترسم!”
آرمان به هیچکس اهمیت نمیدهد، نه به معلمها، نه به خانوادهاش و نه به دوستانش. درگیریهایش با بقیه بیشتر شده، بارها با بچههای محل دعوا کرده و حتی به یکی از هممدرسهایهایش آسیب زده است. هیچ احساس گناهی هم ندارد. وقتی از او پرسیده میشود که چرا این کارها را میکند، فقط شانه بالا میاندازد و با بیخیالی میگوید:
“اونا حقشون بود. کسی که بخواد تو روی من وایسته، باید بدونه عاقبتش چیه.”
پدر و مادر آرمان مستأصلاند. دیگر نمیدانند باید با پسرشان چطور رفتار کنند. هر تلاششان برای کنترل او با پرخاشگری و عصبانیت پاسخ داده شده. آرمان هر روز بیشتر از خانواده فاصله میگیرد و بیشتر درگیر رفتارهای خطرناک و ناهنجار میشود. آیندهاش نامعلوم است و کسی نمیداند چه اتفاقی در انتظار اوست.
دیدگاهتان را بنویسید