الف. “انگار توی یه چاه تاریک گیر افتادم.” حسام ۲۹ ساله، روی صندلی لم داده و نگاهش را به نقطهای نامشخص دوخته. صدایش آرام و بیحس است:
“هیچی خوشحالم نمیکنه. قبلاً فوتبال دوست داشتم، فیلم میدیدم، با دوستام میرفتم بیرون، اما الان؟ انگار هیچکدوم از اینا برام معنی نداره. صبح که بیدار میشم، فقط به این فکر میکنم که کاش لازم نبود از تخت بیام بیرون. حس میکنم توی یه چاه گیر افتادم و هر چی دست و پا میزنم، نمیتونم بیام بیرون. هیچ امیدی ندارم. خستهام، از خودم، از زندگی، از همه چیز.”
حسام دیگر خودش را همان آدم پرانرژی و خندان چند سال پیش نمیبیند. انگار تمام رنگها از زندگیاش محو شدهاند.
ب. “انگار دارم غرق میشم، بدون اینکه کسی متوجه بشه.” مهتاب ۳۲ ساله، دستانش را دور فنجان چای داغ حلقه کرده و با لحنی غمگین میگوید:
“همه میگن زندگی خوبی دارم. یه شغل خوب، یه خانواده دوستداشتنی، اما من حس میکنم یه چیزی توی وجودم خرابه. انگار هیچ انگیزهای ندارم. هر روز به سختی خودمو مجبور میکنم که کارامو انجام بدم، اما انگار از درون خالیام. شبا قبل از خواب، توی تاریکی سقف رو نگاه میکنم و از خودم میپرسم: این زندگی تا کی قراره اینجوری بمونه؟”
مهتاب از این حس پوچی و بیهدفی میترسد. او نمیداند چرا با وجود داشتن همهچیز، هنوز چیزی درونش کم است.
ج. “یه جوری خستهام که انگار صد ساله نخوابیدم.” کاوه ۲۴ ساله، با بیحوصلگی به گوشیاش نگاه میکند و میگوید:
“چند ماهه که دیگه به هیچ کاری علاقه ندارم. نمیتونم تمرکز کنم، حتی برای کارای ساده. قبلاً با دوستام میرفتم بیرون، اما الان حوصله هیچکس رو ندارم. هر روز به خودم میگم شاید فردا حالم بهتر بشه، اما هیچچیزی عوض نمیشه. انگار ذهنم خاموش شده.”
کاوه از اینکه هیچ انرژی و انگیزهای برای کارهای روزمره ندارد، کلافه است. حتی بلند شدن از تخت برایش تبدیل به یک چالش شده است.
د. “گاهی فکر میکنم نبودنم بهتر از بودنمه.” الناز ۲۷ ساله، نگاهش را پایین میاندازد و با صدایی آرام اما لرزان میگوید:
“دیگه هیچی برام مهم نیست. هیچ امیدی ندارم. هر چی تلاش میکنم، هیچی درست نمیشه. بعضی وقتا با خودم فکر میکنم که اگه یه روز صبح بیدار نشم، چی میشه؟ شاید زندگی برای بقیه راحتتر بشه. شاید دیگه مجبور نباشم این حس سنگین رو تحمل کنم.”
الناز از این فکرها میترسد، اما نمیتواند جلویشان را بگیرد. او احساس میکند که دیگر راهی برای بهتر شدن باقی نمانده است.
چهار چهرهی افسردگی:
- حسام که در تاریکی بیامیدی گیر افتاده و هیچ چیزی خوشحالش نمیکند.
- مهتاب که از بیرون خوب به نظر میرسد اما از درون احساس پوچی و خستگی دارد.
- کاوه که هیچ انگیزهای برای انجام هیچ کاری ندارد و بیحوصلگی تمام زندگیاش را گرفته است.
- الناز که گاهی فکر میکند نبودنش بهتر از بودنش است و از این فکرها وحشت دارد.
علائم افسردگی چیست؟
افسردگی یک اختلال خلقی است که میتواند بر احساسات، افکار، رفتار و حتی سلامت فیزیکی فرد تأثیر بگذارد. علائم آن را میتوان در سه گروه اصلی تقسیمبندی کرد:
۱. علائم جسمی افسردگی
- تغییر در الگوی خواب (بیخوابی یا خواب زیاد)
- تغییر اشتها و وزن (کاهش یا افزایش چشمگیر)
- خستگی مزمن و احساس بیانرژی بودن
- کند شدن حرکات و گفتار
- دردهای بدون علت مشخص (مثل سردرد یا درد عضلانی)
- کاهش میل جنسی
- مشکلات گوارشی (یبوست، ناراحتی معده، …)
۲. علائم روانی افسردگی
- احساس غم و اندوه مداوم
- ناامیدی یا بیارزشی
- از دست دادن علاقه و لذت در فعالیتهای روزمره
- مشکل در تمرکز، یادآوری یا تصمیمگیری
- افکار خودانتقادی و احساس گناه
- افکار مربوط به مرگ یا خودکشی
۳. علائم اجتماعی افسردگی
- انزوای اجتماعی و کاهش تعاملات
- افت عملکرد شغلی یا تحصیلی
- بیتوجهی به ظاهر شخصی و بهداشت
- مشکل در حفظ روابط و افزایش تعارضات بینفردی
دیدگاهتان را بنویسید